آب...
سال 80 و 81 سال های غریبی بود در دانشکده. خصوصا شبی که کاروان شهدا را به مشهد می آوردند و من نتوانستم از نیشابور به مشهد بیایم. آن شب تب هم به این غصه اضافه شد. شاید هم این غصه با خودش تب آورده بود. و من پشت در جعبه پاستلم این ها را نوشتم:
خوب بود خوب ، ناب بود ناب
روشن و روان، زلال مثل آّب
آب را لب نزد، هوای قمقمه تلخ و شرجی و خفه
وآب تشنه ماندو بی وضو
چون آن دو پاره استخوان ، غسل هم نداشت
آب،
سوخت سوخت شد گلاب روی پرچم سه رنگ عرش چوبی اش
آّب شد عرق ، چکید از رخ پدر به روی خاک او
ولی فرار کرد از خجالت و حیا زیر نور آفتاب
آّب،
اشک شد به چشم مادرش ، ولی نریخت
آه از این وصیت پسر : ((بخند بر جنازه ام به خاطر ثواب ))
آّب،
رفت و شد ، در س اول کتاب
تا که غصه را بشئید از دو چشم کودکش
ولی چه سود ؟
آب بی ریا و رنگ ، شد سفید کاغذ و مرکب سیاه ، آه
آب تا به کی کشد چنین عذاب ؟
ای دریغ از این سؤال بی جواب
شهدا که تشییع شدند، 5 تا گمنامشان به نیشابور آمدند و من پرچم تابوت یکی از آن ها را توی کلیدور دانشکده نصب کردم و این شعر را روی آن نوشتم.
کلمات کلیدی :